هوا خیلی دوست داشتنی بود و خلبان این هواپیمای کوچک دختری داغ به نام تونیا بود که علاقه آشکاری به لی داشت. همه چیز خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه اوضاع به یک فاجعه کامل تبدیل شد. برای لی قرار بود این یک پرواز کوتاه به سمت شغل جدید در باهاما باشد. لی به جای یک شغل آرام و دلپذیر در هتل، چاره دیگری جز یادگیری نحوه زنده ماندن نخواهد داشت. و ناگهان دیگر نه آسمانی وجود دارد، نه هواپیما، نه دختر خلبان داغ، فقط ساحل متروک، درد و تشنگی.
اطلاعات دقیق...